تمامِ این سال ها 

می توانستم

عاشقِ هر رهگذری که می آید

بشوم

و هیچ خیالی هم از تو

در سرم نپرورانم

من می توانستم

دوست داشتن را

نوکِ زبانم بنشانم

و با هر لبخندی

دهان باز کنم و بگویم :

راستی ! من دوستت دارم 

من می توانستم دلم را

تکه تکه کنم

و هر تکه اش را

جایی جای بگذارم !

می بینی ؟

من می توانستم

نغمه ی 

عاشقم عاشقم را

دور تا دورِ این دنیا

رقصان 

زمزمه کنم

اما 

تو 

لعنت به این تو !

که هرکه هم که آمد

به حرمتِ جایِ پایِ تو

بر رویِ چشمانِ منتظرِ من

سر خم کرد و به ادایِ احترام

نماند !

نه که نخواهد بماند نه !

تو نگذاشتی 

بس که از این زبان وامانده

در نمی آمد

چند کلامِ دلبرانه !

.

تمامِ این سال ها می توانستم

نمانم

اما ماندم

نه تنها پایِ تو

من ماندم

تا اگر هم نیامدی

دنیا ببیند 

این حوالی

می شود

هر روز و هرثانیه

دل را حراجِ هر 

شیرین زبانی نکرد ...