نیمه شب دل خسته و درمانده از یار

به یادم آمد و از اشک چشمانم بشد تار

ز خاطرات سالیانم با وی آشفته گشتم

وز خیال باطلم زین عشق پوچ آزرده گشتم

آخر که نمیدانی با او چه زندگی ها که نکردم

به آن دل سنگ بی رحم چه محبت ها که نکردم

از آن شب کزایی خنده بر من حرام شد و دیگر دل نبستم

تاریک و خاموش گشتم تا همیشه و مدت هاست که خستم

پرسه ای آغاز کردم در خاطره

در خود همچنان سوختم و سوختم

وی را بار همدمش دیدم و

لب از تمام نا گفته ها دوختم و دوختم

نفرین نکردم نگفتم همچو من آواره گردد

یا که حال و روزش چون منه دیوانه گردد

خدا داند که جز خوبی برایش هیچ نخواستم

تمام عشقم را به او هدیه کردم در قبالش هیچ نخواستم

من با چشمان خود دیدم که او را در آغوش میگرفت

بی خیال که نه!

راستش را بخواهی گه گداری دلم بد جور میگرفت

نگفتم مثل من تنها و بی یار بماند

یا که حسرت گرفتن دست های عشقش نیز بر دلش بماند

لب فرو بستم از تمام درد هایم و باز هم دعا کردم

برای خوشبختی اش کنار هرکس حتی به غیر من دعا کردم

من با چشمان خود دیدم که دستانش را چه جور در دست می فشرد

راستش را بخواهی در آن هنگام

بغضی عجیب گلویم را سخت می فشرد

باز هم هیچ نگفتم و  چشم بر او ومعشوقش بستم و بستم

او از ابتدا هم مال من نبود

نباید به مال دیگران دل می بستم

بماند آن روزها که میگفت عاشقم بود

قاصدک ها خبر آوردند که دلش جای دیگری بود

د آخر گناه من چه بود؟من که به یاد تو هم راضی بودم

من به تو عشق می ورزیدم لعنتی..

نگو در دستانت تنها یک بازیچه بودم


مریم خطایی بیستم مهر یک هزار و سی صد و نود و دو

طهران_