نفس کشیدن هایم بی تو به اجبار است

وگرنه من که هنوز هم سر قولم هستم

بی تو نمیتوانم .... نمیتوانم

خنده بر لب هایم حرام است

وقتی شب و روز یاد کسی همراه من است

که روزی قسم میخورد

لبخندم را با دنیا عوض نمیکند....!

دیگر نه نای مرور گذشته را دارم

و نه تب و تابی برای از عشق سخن گفتن

این همه بیهوده گفتم و اشک ریختم

سوختم و درد کشیدم

چه شد ؟

جز اینکه بر درد هایم افزودم ؟؟

من که میدانم هر چه کنم او را از یاد نمیتوانم ببرم...

یعنی بخواهم هم نمیشود...

جواب این دل را چه دهم؟

چگونه با چه رویی بگویم انکه خود را برایش به آب و اتش میزدم

به راحتی تنهایم گذاشت؟

اخر میدانی؟

آنقدر از خوبی هایش پیش این و آن گفته بودم

که حال شرم دارم بگویم یارم مرا تنها گذاشت

زین پس دنیایم تیره و تار است

خنده بر لب هایم حرام

بوسه بر لب هایم حرام

نفس کشیدن بی "او" حرام

بی تو "بودن" حرام است

خدایا ؟؟؟

من هنوز هم پای حرفم ایستاده ام چون کوه

چمدانم را بسته ام و آماده ام

کی مرا با خود خواهی برد ؟

بی "او" زندگی را نمیخواهم

حتی برای تنها یک ثانیه